یزدی ام یزد که گویند به آن دار عباد
یزدی ام یزد که هست
زادگاه شهیدان بزرگ
گل سر درگه گلزار کویر
سومین رهرو محراب و علی است
این صدوقی که خمینی فرمود:
«رهبری بود برای استان»
و بزرگان دگر حائری و خاتمی و اعرافی ها
..
در نوشتار قدیم، در قدیم الایام
آمده نام (فراشاه) برای ده ما
اندکی قبل از آن
در سفر نامه ی افراد شهیر
(خور اَشه) آمده در نام دگر بر این ده
حال عصر حاضر و به یمن قدم پیر جماران به وطن
طرح به سازی نام هر شهر
تا که نوبت به ده ما آمد
نام زیبا و قشنگی به زبان ها آمد
(اسلامیه)
اهل اسلامیه ام، زادگاهم آن جاست
منزل و جایگه اول و هم آخرم است
روستایی که بود زادگه بیست شهید
افتخاری که همه خلق به آن می بالیم . . .
روستایی که نمادش کوه است
کوه زیبا که شباهت به عقابی دارد
مسجدی هست قدمگاه به آن می گویند
هشتمین اختر تابان امامت و ولایت روزی
در مسیر حرکت سوی دیار غربت
در کنارش استراحت کردند
و چنین آمده است:
عصر روز 23 آبان
سنه ی 195 (ش)
مردم پاک و نجیب این ده
در نماز مغربی
اقتدا بر پسر حیدر و زهرا کردند
...
از خودم می گویم،
افتخارم این است
یک مسلمانم
شیعه آلِ علی
پیرو مکتب قرآنم من
عشق من نوکری باب نجات است، «حسین(ع)»
عشق دیگر که به سر دارم و هر روز بدان منتظرم
سفر آخر و سیر ملکوت است که با شهد شهادت بروم
اسمِ من جمع محمد و جواد
نامِ فامیلیِ من
یک نبی دارد و زاده دنبال
نام دیگر که مرا آن خوانند
«ذاکر» است زانکه مرا آن نامند
در ربیع الاول سال هزار و چهارصد
شاهد بارش برفی به زمستان بودم
پدرم جمع محمد و تقی
مادرم فاطمه است
«هر دو اهل کوشش
همدم غصه و درد
همسفر با مشکل...»
...
خانه قبلی ما، که از آن دور شدیم
مکتبی بود برای قرآن
میزبان همه ی، نوجوانان و جوانان دیار
بهر آموختن درس خدا...
زان همه عشق و تعب،
شور و شعف، حفظ عبارات رسول
حیف، فقط خاطره اش جا مانده!!!
حال بعد عمری است هنوز
مادرم حافظ اشعار محلی و قشنگ
پدرم راوی یک مشت حکایت از درد
مادرم موقع تقسیم عواطف با ما
عشق دین و وطن و شعر، به ما اهداءکرد
و یکی از پسرانش به خمینی بخشید
تا فرستد به میادین نبرد باطل
و نگون ساز شود کاخ یزیدی زمان . . .
. . . . .
کربلایی شد و رفت. . .
و چه زیبا به سوی جنت اعلا پر زد!
(شهید محمد حسین نبی زاده )
...
حال، اندکی دغدغه های خود را
با زبانی که مرآن شعر توان نامیدن
بازگو می کنم و وقت تو را می گیرم ...
. . .
عاشق ورزش رزمی هستم...
.. و خیابان کاراته به زبان لاتین
کوچه کان ذن و بس،
همه ی زندگی و جایگه بزم من است
ـ هنرم تدریس است
و مربی بودن، آرزویی ست محال
دستِ کم دور و دراز
و چه خوشحال که شاگردم و شاگرد ندارم هرگز
...
«بچه ها را همگی دوست خود می دانم
و چرا دوست نباشیم چرا؟!»
...
اما...
چه کنم....
چه کنم گاه کسانی کم فهم
که خود و ارزش خود را به همه به بینند
با زبانی که مر آن را نپسندم هرگز
خاطر ناز مرا آزارند
اسم خود دوست نهادند ولی
رخت زیبای صداقت ز تن خود کندند
از دلم رخت ببستند چه زود
و ز میدان نجابت همه را گم کردند
باورم نیست چنین بی مهری
باورم نیست چنین بی خبری
باورم نیست چنین بی دردی
باورم نیست چنین نامردی!!!
...
بگذرم از این حرف
تا خدایی دارم
حق خود را ز در خانه ی او می جویم
همه ی مشکل خود را، من به او می گویم
...
عشق دیگر که به سر دارم و رؤیای من است
...
... دوست دار هنرم
و به قول استاد
(استاد کاظم دهقانیان نصرآبادی)
«ـ باور من این است
به زبان باید گفت
در عمل باید دید
گوشها را باید بست»
که دگر نشنود آن تهمت ها . . .
گاه گاهی کلماتی گویم
قطعه ای می سازم
شعر هم می گویم
از بر درد دل بی درمان!
که دلی مملو اندوه فراوان دارم
و بسی خوشحالم، که غم این دل زار
کوشش و سعی مرا افزون کرد
تا که اندازه کنم عزم خود و تدبیرم،
آدمی بی غم نیست
که اگر بی غم بود
مُرده ای باید بود...
...
آخر جمله ی ناپایانم
قطعه شعری است به نام حافظ
هدیه ای خوب و گرانقدر ز استاد غزل
که مر آن هر شب و هر روز به خود می خوانم
و بدان معتقدم چون که بدان محتاجم:
...
بارها گفته ام و بار دگر می گویم که من دل شده این ره نه به خود می پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد غزل گفت بگو می گویم